[ لینک: بنی آدم اثر محمود دولتآبادی ]
درباره روز و شب یوسف
روز و شب یوسف در کوچههای خانهشان، پر شده از تصور یک سایه که مدام دنبال او راه میافتد. او نمیتواند چهره این سایه را تشخیص دهد، ولی مدام سایهاش را که شخصی بزرگ و تنومند است میبیند و سنگینی این سایه را دائما روی شانههایش حس میکند. و این روز و شب یوسف است، پر از هراس و بیم از سایهای که با او بیگانه است.
خانواده یوسف به شدت خشک و مذهبیاند، بخصوص پدرش که حتی ارتباط گفتمانی چندانی با خانواده ندارد. یوسف در خانوادهای پدرسالار بزرگ شده و از طرفی هر روز شاهدِ رفتارِ خشنِ مردِ همسایه با همسرش هست. میخواهم بگویم ذهن او از چنین تصویری نسبت به مرد پر شده است. و اینها همه درحالی است که او تازه پشت لبش سبز شده و دارد دوران بلوغ را که یکی از حساسترین دوران است طی میکند و بقولی مرد میشود.
یوسفِ داستان بدنبالِ همین است. مرد شدن. چرا که کسی هنوز او را جدی نمیگیرد، و به همین خاطر اعتماد بنفسش به شدت پایین است. او دیده شدن و مورد توجه قرار گرفتن را در مرد شدن میبیند. میخواهد هرچه زودتر مرد شود، بزرگ شود، به سربازی برود، لب هایش از دود سیگار کبود شوند. بازوهای بزرگ دربیاورد، سبیلش پرپشت و صدایش کلفت شود. تا او هم بشود مردی مثلِ همه مردهایی که در اطرافش میبیند. یک آقا بالاسر که صدای کلفت و بلندش شنیده شود، و از او حساب ببرند. او را به حساب بیاورند! اما او هنوز در مرز بلوغ است، و دولت ابادی به چه زیبایی کشاکش و درگیریهای ذهنی یک نوجوان برای رد شدن از این مرز را نشان میدهد. یوسف میترسد، تودار است و هر روز با امیال مرادانهاش میجنگد و جرئت روبرویی با آنها را ندارد. اگرهم خود را درمقابل امیالش آزاد بگذارد بخاطر محیط پر از خفقان خانه، شرمسار و تودارتر میشود.
چیزی که تمام مدت، هم یوسف و هم ما، در طول داستان از خودمان میپرسیم این است که آن سایه مرموز که همیشه دنبال یوسف است کیست؟!
آیا این سایه سیاه و غولپیکر و ترسناک، خودِ یوسف نیست؟ آیا این سایه سیاه، بخشِ تاریک وجودی یوسف نیست؟ آیا این سایه قدرتمند، که همیشه روی شانهاش سنگینی میکند، همان امیالِ سرکوب شده و نادیده گرفته شده یوسف نیستند؟ یا آن یوسفِ بزرگی که او آرزوی تبدیل شدن به او را دارد ولی در عین حال از روبرو شدن با او میترسد! امکانات وجودیِ یوسف، که در دلش رخنه کردهاند و هنوز اجازه رهایی به آنها را نداده؟ برای همین آزارش میدهد. و اگر نتواند با این سایه سیاه، که بخشی از وجود خودش است، روبرو شود، آن را در خود حل کرده یا بکشد، این سایه است که گردن یوسف را گرفته، او را خفه کرده و از درون میکشد؟